سلام دوستان
دیروز بابا بزرگ هستی از شهرستان گیلان غرب زنگ زد که میخاد بیاد دنبالش هستی هم اماده شد بابام دستشو گرفت و برد کنار جاده منتظر موندن تا بیاد امااین انتظار چه سخته
از فرط خستگی خوابش برد
ولی بلاخره بابا بزرگ و خاله ستاره ی هستی اومدن و اونو از خواب بیدار کردن و و بعد چند دقیقه اونو بردن و ملعوم نیست که کی بر میگرده
بعد رفتن اون مامانم بساط ابغوره گیری را پهن کرد و .....
من و خواهرم کلی دعواش کردیم که این چه وضعیه
مامانم فقط گفت خوب دلتنگشم بهش عادت دارم دست خودم نیست .....
راستشو بخوایید منم خودم دلم براش تنگ شده
|