سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاییز 1386 - هستی خانوم و بابایی

تقدیر بر تدبیر چیره شود چندانکه آفت در تدبیر بود . [ و این معنى در پیش آورده شد با تعبیرى مخالف این الفاظ ] . ( شماره ) . [نهج البلاغه]

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

جمعه 86 آذر 16 5:23 صبح

به نام ایزد منان

شکر خدا فرصتی نصیب شد تا افتخاراینکه دوباره بیام و بنویسم رو پیدا کردم

خیلی وقته نمیام نت و نمی نویسم  اونم به دلیل مشکلات کاریه که دارم

دلم برای همه تنگ شده ، خیلی تنگ

حتما میپرسید عجب کاری‌؟ این دیگه چه جور کاریه ؟؟

چشم میگم من توی یه پروژه انتقال اب ( ایجاد یه تونل با قطر 9 متر و طول 56 کیلومتر هستیم تا بشه اب رو از نقاط دور به این طرف بکشانیم

من خودم توی قسمت لوکوشاپ یا همون کارگاه لوکوموتیو کار میکنم از خونمون تا محل کار دقیقا یک ساعت رفت و یک ساعت برای برگشت وقت تلف میشه و 12 ساعت کاری هم باید در کارگاه حضور داشته باشیم به عبارتی ساعت 6 صبح باید با سرویس حرکت کنیم و قاعدتا 5 بیدار میشم و ساعت 7 از اونجا به خونه میام که ساعت 8 جنازمون خونس و توی این مدت 3 ماهی که اونجا مشغولم تنها 7 روز مرخصی اومدم برای اینکه برنامه کاری اونجا به صورت اکیبییه یعنی 23 روز مدام کار و در عوض 7 روز استراحت و دیگه تعطیلی در کار نیست و دو ماه اول بعلت بدشانسی اینجانب دیر قرارداد بسته شد و مرخصی بهمون تعلق نگرفت .

جالب اینه که 7 روز مرخصیم رو هم صرف تعمیرات خونه کردیم که خودش مزید بر خستگی بیشتر شد

اینه داستان نیامدن من به اینترنت

تنها اومدن من روزی به 10 الی 20 دقیقه محدود میشه که اونم اصلا نمی دونم چطوری میگذره

امیدوارم که به بزرگی خودتون  پوزش منو در دیر اپ کردن بپذیرید و قلم عفو بر جرمم بکشید

 

 

 

*****************************************

 

 

 

مدتیه که نیومدم نت و معلوم نیست دوباره کی بیام نت البته سعی میکنم زود بیام

فقط اینو بگم که هستی بزرگ شده اما مشکل نگران کننده در مورد تغذیشه که زیاد میلی به غذا نداره

خیلی زود چیزها رو به خاطرش میسپاره - تو خونه منو به اسم کوچیکم صدا میزنن( بیژن) اونم مونده که چی صدام کنه ؟؟ بابا ؟؟؟ اقایی ؟؟بیزن!!!!!!!!!

عجب وضعی شده که دختر پدرشو به اسم کوچیک صدا کنه !!!

در ضمن خیلی مهربونه با توجه به اینکه سنش کمه

(21 ماهشه)  اما خیلی محبت در وجودشه پتوی باباشو میشناسه کسی حق نداره استفاده کنه و شبها اونو روی من میاندازه و با دستای کوچیکش روی شانه هایم میزنه و به قول خودش لالایی میگه برام و بعد اینکه منو ماچ کرد میره پیش مادرم میخوابه

 

 شرمنده که اصلا فرصت نداشتم که عکسی از هستی بذارم ایشاله سری بعد

**********************************************

 

 

در ضمن خیلی شوکه شدم و متاثر از اینکه بهار دیگه نمی نویسه

 

 


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح

سلام

میخام بیشتر در مورد هستی بنویسم

به قول یکی از دوستان سوژه خوبیه

اما چون سند این وبلاگ به اسم هستیه منم زیاد نمی تونم از هر دری سخنی بگم ( نه اینکه حرفام رو دلم مونده و سنگینی میکنه )

قصد داشتم چند تا عکس جدید ازش بگیرم و بذارم اما متاسفانه فعلا امکانش نیست چون دوربین ندارم

سر فرصت یه دوربین گرفته عکسشو برای یادگاری میذارم

اما چیزی که الان میخام بگم اینه که شاید شما هم بتونین ما رو راهنمایی کنید

دخترم الان ?? ماهشه اما اصلا لب به چیزی بنام غذای کمکی نزده

غذا و میوه  هم نمی خوره فقط خورد و خوراکش شده شیر ( به قول خودش مم)

میترا دختر همسایمون میگه والا برای هستی زشته که همسن منه و یه شیشه شیر دستش میگیره و تو کوچه شیر میخوره

بنده ی خدا راست میگه تو گوچه یه شیشه شیر دست میگره وکوچه رو بهم میریزه

زنهای کوچه ما هم چون شهرمون یه  شهر کوچیکه و همه هم با هم نسبتی داره ( جدا از مسلئه کنفراس غیبیت و ..) صبح تا شب تو کوچه به صورت دسته های مختلف در خونه ها اواره هستند و خلاصه اینکه هستی همه رو به تنگ آورده کفشاشونو از پای اونا در میاره و خودش میپوشه چند قدمی باهاشون راه میره و کفش یکی دیگه رو در میاره  زنها هم یا از روی دلسوزی یا ... چیزی بهش نمیگن کلی کفشها رو با هم قاطی میکنه و زنها مجبورن اونو تحمل کن

به مامانم میگم نذار بره تو کوچه اما میگه دختر های مردم بغل مامانشون میشینن و شیر میخورن این که فقط شیشه رو داره

حتی در حال دویدن هم شیر میخوره چه جوری جلوشو بگیرم

وااااای خدا از موضوع اصلی که کمک خواست و راهنمایی شما بود کلی دور شدم منم باید برم سر کار

مشکل رو میذارم برای جلسه بعد

پس فعلا

تا بعد ....


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

خونه بابا بزرگ شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح

سلام دوستان

دیروز بابا بزرگ هستی از شهرستان گیلان غرب زنگ زد که میخاد بیاد دنبالش  هستی هم اماده شد بابام دستشو گرفت و برد کنار جاده منتظر موندن تا بیاد امااین انتظار چه سخته

از فرط خستگی خوابش برد

ولی بلاخره بابا بزرگ و خاله ستاره ی هستی اومدن و اونو از خواب بیدار کردن و و بعد چند دقیقه اونو بردن  و ملعوم نیست که کی بر میگرده

بعد رفتن اون مامانم بساط ابغوره گیری را پهن کرد و .....

من و خواهرم کلی دعواش کردیم که این چه وضعیه

مامانم فقط گفت خوب دلتنگشم بهش عادت دارم دست خودم نیست .....

راستشو بخوایید منم خودم دلم براش تنگ شده

 


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

خواب دیدن و اتفاق شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح

سلام

یکی از دوستان همیشه میگه چرا غمگین و ناراحت ؟

همیشه میگه مرد گریه نمیکنه ¤ اما مگه میشه ؟

امروز صبح داشتم با یکی از دوستانم حرف میزدم

میگفت دیشب خوابتونو دیدم

میگفت خواب دیدم که تو و هستی به من چیزی می دادین اما جزییات خوابو یادم نیست

اولش من دلوابس هستی شدم که خونه بابا بزرگشه گفتم شاید ازش بیخبرم براشاتفاقی افتاده باشه

و دوستمون هم گفت که یه زنگ بزنم

و

قرار بود  برم برای مراسم ختم عموی دوستم در یکی از روستاها  من و دوستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم  ما در جلو نشسته بودیم

و دو بچه و یه زن و مرد در عقب ماشین 

سر یه سراهی ماشین ما با سرعت ??? کیلومتر در حال حرکت بود و راننده هم سرعتشو کم نکرد در همین حین یه بیکان وانت  از سمت راست قصد رفتن در جهت مخالف ما رو داشت  و یهو بیچوند جلوی ماشین ما

چشمتون روز بد نبینه راننده ما هول شده اول به سمت بیکان وانت  رفت اما تونست بهش برخورد نکنه و بیچوند سمت راست ا یه دره برگشت و جلومون یه بل دیگه بود با همون سرعت  به بل زدیم و تا ?? متری در حال ملعق زدن

توی یه زمین کشاورزی به زمین برخورد کردیم بعد یه بشت و برگشت ماشین روی چهار چرخ نزدیک ?? متر هم لیز خوردیم

منم که جلو نشسته بودم داشتم می دیدم چه بلایی سرم میاد

بر عکس کسانی که میکن هیچی ندیدم

من دیدم با چشم خودم مرگ رو دیدیم

الان که دارم می نویسم دست وبام میلرزه  و نمی دونم چی بنویسم و چطور اون صحنه رو توصیف کنم

اما به قول دوستم هرچی تابلو کنار جاده بود را در هم شکست و هزار نفر کمک کردن تا تونستیم ماشین رو بالا بکشیم

ولی

ولی بهر حال بخیر گذشت

بهتره من هم برم صدقه بدم و شکر خدا را بجا بیارم

بس فعلا


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح
سلام

بعد جریان تصادف خودم کلی نگران هستی بودم بخاطر خواب دوستمون که ما رو تو خواب دیده بود

دیشب مامانم بهشون زنگ زد و سراغشو گرفت . گفتند حالش خوبه

و تا اخر ماه یعنی ?? روز دیگه نگهش می داره

می دونی ?? روز انتظار کشیدن یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟

امیدوارم که هر کجا هست سالم و خوب باشه . این از همه چیز مهمتره


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح
سلام امروز یعنی ? شنبه خانواده ما طبق عرف رفتند سر خاک مامان هستی

و  اونو با خودشون اوردن

چشمتون روز بد نبینه به محض ورودش به خونه من و خواهرم فورا هر چی اسباب دم دست داشتیم جمع کردیم

حتی تلفن رو باید وسایل را جایی بذاریم که دستش بهش نرسه

خودتون ببینید چکار میکنه

 

بهتون قول داده بودم که عکسشو بذارم

گفته بودم که همیشه شیشه شیر ( به قول خودش مم) همراشه

 

                                    

 

                                                     هستی

 

 

 

     هستی

 

 

 

 

 


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

هستی در حرم احمد ابن اسحاق شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح
عصر هم بردمش امامزاده احمد ابن اسحاق برای زیارت

چون ? شنبه بود و مزار هم شلوغ بود همه جمع شده بودن

هستی هم سر همه قبر ها نشست برای همه فاتحه خوند ( البته به سبک خودش ( پچ پچ پچ پچ ) از بس خجالتی کشیدیم من و کامران دوستم که نگو همه داشتن ما رو نگاه میکردن

دختر ها صداش میزدن خانوم بیا این قبر رو هم فاتحه بده

بعدش هم رفتیم تو حرم و زیارت کردیم که بزحمت تونستم چند تا عکس ازش بگیرم

از بس که تکون میخوره و یه جا بند نمیشه

تو این عکس داره عروسکشو بوس میکنه که زحمت نگهداشتن عروسکش گردن کامران افتاده بود  

هستی

 

 

این

  هستی

هستی

   این هم عکسی که میگفتم  در حال فاتحه برای اموات            هستی

داره زیارت میکنه

هستی

 

 

هستی

 

اینجا هم داره بین کسانی که اومدن برای زیارت ضریح امامزاده رو بوس میکنه

هستی

 


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

بازم یادش کردیم شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح

 

سکوتم را به باران هدیه کردم

تمام زندگی را گریه کردم

نبودی درفراق شانه هایت

به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

 

جهت شادی روح مامان هستی یه صلوات بفرست


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

فقط همین شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح
سلام

هستی مریضه 

بد جوری هم مریضه

 احتیاج به داعا های شما دارم

 منم جونی در بدن ندارم فقط همینو میتونم بگم

 

خدایا نذار پیش مامان هستی شرمنده بشم و به قولی که بهش دادم ( نگهداری و سلامتی هستی ) عمل نکنم


نظرات شما ()

نوشته شده توسط: هستی خانوم و بابایی

خبر خوش از هستی شنبه 86 آبان 19 5:40 صبح
سلام

از لطف همتون ممنون

شکر خدا هستی حالش خوب شد و دوباره سلامتیش رو بدست آورد

جدا خیلی سخته که تنها یادگار کسی که دوستش داری جلوی چشمت زجر بکشه

بدترین روزها رو داشتم  و  خودمو مقصر ناراحتی دخترم می دونستم

ولی ما نباید در هیچ حالی از یاد و مدد خدا غافل بشیم

دقیقا موقعی که هستی مریض بود یکی از دوستان ( که از طریق وبلاگ ما رو می شناسه ) برامون پیام گذاشته که مامان هستی رو در خواب دیده که نگران حالش بوده

جدا که چه ارتباط عجیب و غریبی

خدایا عظمتت رو شکر

 

 

                              هستی در ناراحتی

 

========================================================

 

                             درپارک

================================================

 

      

 از همتون تشکر میکنم که نگران سلامتی هستی بودید


نظرات شما ()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

[عناوین آرشیوشده]

جمعه 103 آذر 2

امروز: 3 بازدید

دیروز: بازدید

فهرست

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

آشنایی با من

پاییز 1386 - هستی خانوم و بابایی
هستی خانوم و بابایی
یه دختر 19 ماهه هستم که مادرم فوت کرده و الان با بابا زندگی میکنم و چون خیلی کوچیکم و دستم به صفحه کلید نمیرسه موقتا به پدرم وکالت دادم تا برام بنویسه

لوگوی خودم

پاییز 1386 - هستی خانوم و بابایی

اوقات شرعی

لوگوی دوستان





لینک دوستان


آوای آشنا

آرشیو

پاییز 1386

جستجوی وبلاگ من

:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک

 

ضرب المثل

شعر حافظ

طراح قالب

www.parsiblog.com

تعداد 19051 بازدید